تعداد بازديد :  
تاريخ : برچسب:,

 

حميد رفت

در عمليات خيبر دشمن زخم خورده با آتش تهيه بسيار شديدي كه مي توان گفت در يك لحظه به چهار هزار توپ و خمپاره مي رسيد به پل و اطراف آن شليك مي كرد كه ناگهان خمپاره به حميد اصابت كرد و در همان لحظه پيكرش قطعه قطعه شد. بچه ها همه غمگين و افسرده شدند و به پيكر پاك و مطهر و سرد شده ي فرمانده ي شهيدشان كه روي پل به آرامي خفته بود چشم دوخته بودند. هيچ كس عكس العملي از خود نشان نمي داد. حميد كه در جزيره حماسه ها آفريد و بايد گفت او و يارانش براي ايثار آفريده شده بودند و براي فداكاري مي زيستند، به لقاء الله پيوست.


برچسب‌ها:
ارسال توسط مهدی رضائی
تعداد بازديد :  
تاريخ : برچسب:,

سرتيپ عراقي

وقتي در عمليات خيبر در اولين ساعات حدود 900 نفر به اسارت در آمدند.حميد به ذسرتيپ عراقي كه فرماندهي نيرو هايش را بر عهده دار بود گفت:{مواظب خودتان باشيد،اگر قصد فرار و كار ديگري را در سر داشته باشيد،همه تان را به رگبار مي بنديم.}

سرتيپ عراقي پرسيد:{شما چه طور به اينجا آمده ايد؟} حميد به طور جدي و از روي مزاح گفت:{ما اردن را دور زده و از طرف بصره به اينجا آمديم.} فرمانده مجدا پرسيد:{آن نيرو هايي كه از روبرو مي آيند از كجا آمده اند؟} حميد با دست به زمين اشاره كرد و گفت:{ از زمين روييده اند!} در اين حال بود كه فرمانده ي عراقي ها چشم هايش از حدقه بيرون بزند.


برچسب‌ها:
ارسال توسط مهدی رضائی
تعداد بازديد :  
تاريخ : برچسب:,

رياست

مسئول كارگاه شن و ماسه آمد عذر خواهي كرد و گفت:{ببخشيد كه به جناب شهردار بي احترامي كرديم. البته ما كه نمي دانستيم شهردار است. خودش آمد براي آسفالت كردن  خيابان مثل بقيه كارگر ها كار كرد.از طرف ما از اشان عذر خواهي كنيد.} براي همشان تشويقي نوشت تا بفهمند ازشان ناراحت نيست. گفت:{ كاش مي توانستند بفهمند كه من دارم با نفسم مي جنگم و بهش مي گويم براي رياست نيامده ام،براي كار آمده ام. ميخواهم رنج و سختي آن ها را احساس كنم.}

 


برچسب‌ها:
ارسال توسط مهدی رضائی
تعداد بازديد :  
تاريخ : برچسب:,

الله الله الحمدلله

همان طوری که داشت تیراندازی میکرد ،یک گلوله به سرش خورد.بد جوری زخمی شد. بچه ها کشاندندش توی قایق تا برش گردانند عقب. قایق که از ساحل جدا شد ،بچه ها خیالشان راحت شد که مهدی را فرستاده اند.دیدند که مهدی دستش را بالا گرفته و دارد زیر لب چیزی میگوید .یکی از بچه ها که زنده ماند،گفت چیزی شبیه این می گفت:{الله الله الحمدلله} هنوز زیاد ودر نشده بود که یک موشک صاف خورد وسط قایق و منفجر شد.اثری هم از مهدی پیدا نشد.رفت توی دریاها.زمین را اشغال نکرد.


برچسب‌ها:
ارسال توسط مهدی رضائی
تعداد بازديد :  
تاريخ : برچسب:,

نامه به خانواده

{بسم الله الرحمان الرحیم.سلام بر خانواده ای که سربازی متقی ورشید وشجاع، باتوکل،همیشه حاضر در سخت ترین صحنه نبرد با کفار،مقلد خالص روح الله، بریده از دنیا، منتظر، با شوق صابر در مقابل سختی ها، عاشق امام حسین وگریان بر مظلومیتش زاهد شب و شیر خروشنده در در صحنه ی نبرد را در دامن پاکش پرورده و تقدیم رب العالمین نمود.}

 


برچسب‌ها:
ارسال توسط مهدی رضائی
تعداد بازديد :  
تاريخ : برچسب:,

نوکر بسیجی ها

به فرمانده های زیردستش می گفت:{شما فقط در لفظ فرمانده اید. در حقیقت تک تکتان نوکر این بچه های بسیجی هستید.خدمتگذار بودن در نظام اسلامی،یعنی نوکر بودن.} حتی در جمع عمومی بچه های لشکر وقتی فرمانده ی گردان ها را معرفی می کرد میگفت:{ این ها فرمانده ی شمایند اما در عمل آمده اند نوکری شما را بکنند. شما هم باید در عمل روی کار آنها نظارت داشته باشید. شما ولی نعمت من هستید و من هم نوکر شما.}


برچسب‌ها:
ارسال توسط مهدی رضائی
تعداد بازديد :  
تاريخ : برچسب:,

شستشو

وقتی به او گفتیم فرمانده ی لشکر داشت سرت را می شست و رویت باورش نشد.همین طوری دیده بودش و آفتابه را داده بود دستش. او هم به روی خودش نیاورده بود.وقتی بهش گفتیم

مهدی باکری سرت را شسته،باورش نمی شد.


برچسب‌ها:
ارسال توسط مهدی رضائی
تعداد بازديد :  
تاريخ : برچسب:,

مهندس

هیچ کس توی جبهه نمی دانست مهندس است.صیاد شیرازی،فرمانده ی ارتش می گفت:{من تا سالها نمی دانستم این جوان متواضع و فروتن،اما زیرک و فعال،مهندس است.و او را فقط به عنوان یک بسیجی ساده می شناختم.او به جزئ بسیجی هایش ،در دل ارتشی ها هم نفوذ کرده بود.موقع ادغام نیروهای سپاه و ارتش برای شرکت در بعضی عملیات ها ،برادران ارتشی برای بودن کنار او با هم رقابت می کردند.}


برچسب‌ها:
ارسال توسط مهدی رضائی
تعداد بازديد :  
تاريخ : برچسب:,


عروسی

......................

روز عقدکنانشان مرتب و تمیز لباس پوشید ،لباس سپاه.فقط پوتین هایش خاکی بود.معمولا لباس نو تنش نمی کرد.اما همیشه تمیز و مرتب بود.یک پارچه ی سفید می انداخت گردنش.یک بار پرسیدم:{این چیه؟} گفت:{نمی خواهم لباسم کثیف شود.}هدیه های عروسیشان را که جمع کردند،بردند مغازه ای که لوازمنزل می فروخت.همه را دادند و ده پانزده کامن برای جبهه گرفتن.


برچسب‌ها:
ارسال توسط مهدی رضائی
تعداد بازديد :  
تاريخ : برچسب:,

انتقام

یکی از بچه هاچند ماهی بود دست کومله ها ی منافق اسیر بود و تازه برگشته بود. هنوز جای شکنجه روی بدنش مانده بود.وقتی سوار قایق شدیم بریم عملیات،داد زد:پدرشان را در می آوریم انتقام می گیریم.

اما آقا مهدی گفت:تو نباید بیایی،ما برای انتقام جویی نمی رویم.


برچسب‌ها:
ارسال توسط مهدی رضائی
صفحه قبل 1 صفحه بعد